shahre khamosh

مدتیــــست دلم شکســــته از همان جای قبلـی ... !

کاش میشد آخر اسمــت نقطه گذاشت تا دیگر شــــروع نشوی ... !

کاش میشـــــــد فریاد بزنم : " پایــــــان "

دلم خیـــــــلی گرفته اســـت ..............

اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد ...

آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد ... !

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:16 توسط raha| |

رفتنـــت .. نبودنت ! نــ ـ ــآمردیــت , نـﮧ اذیتـم کردُ نـﮧ حتـﮯ , ثآنیـه اﮮ , برآم سوآل شد ! فقــــــط .. یـڪ بغض خفـه ام میکنــد .. چگونـﮧ نگآهــت کرد ؟؟ ڪـﮧ مرآ تنهــآ گذآشتـﮯ ...

نوشته شده در یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:,ساعت 14:11 توسط raha| |

به آخر خط رسیده بودم… باید بهش ثابت میکردم دوستش دارم… خیلی عصبانی بودم.. گفت:اگه دوستم داری رگتو بزن… گفتم مرگ و زندگی دست خداست… گفت:دیدی دوستم نداری؟ خیلی بهم بر خورد تیغو برداشتم رگمو زدم… وقتی تو آغوش گرمش جون میدادم آروم زیر لب گفت:اگه دوستم داشتی چرا تنهام گذاشتی؟
نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:55 توسط raha| |

ای کــاش یا بـــــــــــودی یـــــا از اول نبودی !! ایـــــن که هســـتیو کنــــارم نیســــتی ... "دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد"
نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:54 توسط raha| |

چرا آدمها نمی دانند!!? بعضی وقتا "خداحافظ" یعنی ...نذار برم
نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:53 توسط raha| |

گریه ی ِ آخر ِ شب هایم ... انگار کافی نبوده ... این روز ها ... اوّل ِ صبح ها هم ... گریه می کنم . . . . آاای آدم ها ... این ها که می نویسم ... یعنی ... چقدر زیاد دلم می خواهد ... کسی باشد ... بپرسد ... : " خوبی ... ؟ " .
نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:50 توسط raha| |

کـاش هنــوز بچـّهـ بودیــمـ ... لـااقل شبهــا عروســـک بغل میکردیـــمـ تا خوابمــان ببرد ..! حـالـآ گوشــــــی رآ ... و یــک دُنیــا انتظــــــــآر ...
نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:48 توسط raha| |

خدایا...؟به تو سپردمش...اما ازت یه خواهشی دارم که یه روزی...یه جایی...بغل یه غریبه...مست مست بدجوری یاد من بندازش
نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:45 توسط raha| |

_چقدر سخته وقتي پشتت بهشه،دونه هاي اشک گونه هاتو خيس کنه اما مجبور بشي بخندي تا نفهمه هنوز دوسش داري! -چقدر سخته دلت بخواد سرتو به ديواري تکيه بدي که يبار همه وجودت زيرش له شده! -هميشه آدما وقتي تنها ميشن به همديگه فکر ميکنن،کسي که واقا عاشقته وقتي همه پيششن به اوني فکر ميکنه که رفيق تنهاييهاشه!!
نوشته شده در چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:14 توسط raha| |

از کسی که دوستش داری ساده دست نکش ! شاید دیگه هیچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن چون شاید هیچوقت هیچ کس تو رو به اندازه اون دوست نداشته باشه !!
نوشته شده در چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:58 توسط raha| |

ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی كه چیزی رو دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم . اینكه تمام عشقت رو به كسی بدی تضمینی بر این نیست كه او هم همین كار رو بكنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش ، فقط منتظر باش تا اینكه عشق آروم تو قلبش رشد كنه و اگه این طور نشد خوشحال باش كه توی دل تو رشد كرده در عرض یك دقیقه میشه یك نفر رو خرد كرد در یك ساعت میشه یكی رو دوست داشت و در یك روز میشه عاشق شد ، ولی یك عمر طول می كشه تا كسی رو فراموش كرد دنبال نگاهها نرو چون می تونن گولت بزنن، دنبال دارایی نرو چون كم كم افول می كنه ، دنبال كسی باش كه باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یك لبخند میشه یه روز تیره رو روشن كرد ، كسی رو پیدا كن كه تو رو شاد كنه دقایقی تو زندگی هستن كه دلت برای كسی اونقدر تنگ میشه كه می خوای اونو از رویات بكشی بیرون و توی دنیای واقعی بغلش كنی رویایی رو ببین كه می خوای ، جایی برو كه دوست داری ، چیزی باش كه می خوای باشی ، چون فقط یك جون داری و یك شانس برای اینكه هر چی دوست داری انجام بدی آرزو می كنم به اندازه ی كافی شادی داشته باشی تا خوش باشی ، به اندازه كافی بكوشی تا قوی باشی به اندازه كافی اندوه داشته باشی تا یك انسان باقی بمونی و به اندازه كافی امید تا خوشحال بمونی
نوشته شده در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:32 توسط raha| |

کودک که بودم دردهای کوچکم را هم ، بغض می کردم تا دیگران دورم جمع شوند و با آرامش گریه را بهانه ای برای "بیشتر دوست داشته شدن" کنم. بزرگ که شدم اما ، بزرگ ترین درد هایم را هم خوردم تا از بغضی که هر ثانیه گلویم را میجود کسی نیاید و نگوید : "باز چه مرگت شده است ؟"
نوشته شده در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:26 توسط raha| |

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم! دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟ پسر : خوب «منزل» بگم چطوره !؟ دختر : واااای از دست تو!!! پ: باشه باشه ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟ د: اه اصلا باهات قهرم پ: باشه بابا تو «عزیز منی»، خوب شد؟ آَشتی؟ د: آشتی، راستی گفتی دلت چی شده بود؟ پ: دلم !؟ آها یه کم می پیچه! از دیشب تا حالا . د: واقعا که!!! پ: خوب چیه نمیگم مریضم اصلا خوبه!؟ د: لوووووووس.. پ: ای باباضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها ! د: بازم گفتی این کلمه رو!؟؟؟ پ: خوب تقصیر خودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم هی نقطه ضعف میدی دست من! د: من از دست تو چی کار کنم پ: شکر خدا! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود؛ لیلی من!!! د: چه دل قشنگی داری تو چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه. پ: صفای وجودت خانوم . د: می دونی! دلم تنگه برای پیاده روی هامون.. برای سرک کشیدن توی مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتابها.. برای بوی کاغذ نو.. برای شونه به شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه.. آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره! پ: می دونم میدونم دل منم تنگه برای دیدن آسمون تو چشمای تو.. برای بستنیهای شاتوتی که با هم می خوردیم.. برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم...! د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟ پ: آره یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی! د: آخ چه روزهایی بودن.. چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده.. وقتی توی دستام گره می خوردن مجنون من. پ: .. د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟ پ: .. د: نگاه کن ببینم..! منو نگاه کن.. پ: .. د: الهی من بمیرم.. چشمات چرا نمناک شده فدای تو بشم.. پ: خدا ن.. (گریه) د: چرا گریه می کنی؟؟؟ پ: چرا نکنم؟! ها!!!؟ د: گریه نکن من دوست ندارم مرد من گریه کنه جلوی این همه آدم بخند دیگه، بخند زود باش بخند پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم.. کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟ د: بخند وگرنه منم گریه می کنما . پ: باشه.. باشه.. تسلیم. گریه نمی کنم.. ولی نمیتونم بخندم . د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟ پ : تو که می دونی.. من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد ولی امسال برات کادوی خوب آوردم. د:چی؟ زود باش بگو دیگه آب از لب و لوچه ام آویزون شد. پ: .. د: باز دوباره ساکت شدی..!؟؟؟ پ: برات.. کادددووو..(هق هق گریه).. برایت یک دسته گل رُز! یک شیشه گلاب! و یک بغض طولانی آوردم..! تک عروس گورستان! پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره..! اینجا کنار خونه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم نه اشک و فاتحه نه اشک و دلتنگی و فاتحه نه اشک و دلتنگی و فاتحه و مرور خاطرات نه چنداندور.. امان خاتون من!!! تو خیلی وقته که.. آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من.. دیگر نگران قرصهای نخورده ام.. لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم نباش..! نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش..! بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم ..
نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:40 توسط raha| |

شاید برایت عجیب است این همه آرامشم! خودمانی بگویم به آخر که برسی دیگر فقط نگاه میکنی..
نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:40 توسط raha| |

قشنگتــــــرین حرفــــــا همونایی هستن که گفتــــه نمیشـــــــن . . . سلامتـــــــی همه ناگفتـــــــه ها
نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:25 توسط raha| |

وقتی از همه دنیــــا ناراحتم فقط با فکــــــر کردن به تو آروم می شم اما وقتی تو ناراحتـــــم می کنی همه ی دنیا هم نمـــــــی تونه آرومم کنه . . . !
نوشته شده در شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,ساعت 14:40 توسط raha| |

من نازک ترازانم که توان اخمهایت راداشته باشم..وسخت ترازانم که درمقابل خواسته هایت بشکنم!!!من یک دخترم........
نوشته شده در پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:13 توسط raha| |

اگه حوصلش رانداری بهش بگو....اماهیچوقت جوری رفتار نکن که احساس کنه اضافیه......
نوشته شده در پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:11 توسط raha| |

به سادگی رفت!نه اینکه دوستم نداشت نه..فهمیدخیییییییییییلی دوستش دارم......
نوشته شده در پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:45 توسط raha| |

دختر و پسری سوار بر موتور بودند که دختر متوجه شد سرعت موتور بسیار زیاد شده دختر : یواشتر من میترسم پسر : نترس گلم چیزي نیست خوش میگذره دختر : نه نمی گذره . خواهش میکنم خیلی وحشتناکه پسر : پس بگو دوستم داری... دختر : باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آرومتر پسر : حالا محکم بغلم کن (دختر بغلش کرد.) پسر : میتونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت ؟ اذیتم میکنه روزنامه های روز بعد :موتور سیکلتی با سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت به ساختمانی اصابت کرد موتور ۲ نفر سر نشین داشت که پسر به دليل نداشتن کلاه ايمني جان خود را از دست داد اما دختر نجات یافت ***************­***************­************** حقیقت این بود که اول سر پایینی پسری که سوار موتور بود متوجه شد ترمز بریده اما نخواست دختر بفهمد در عوض خواست که یک بار دیگر بشنود دوستش دارد و کلاهش را به دختر داد . . . :(
نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:59 توسط raha| |

شایدارام ترمیشدم فقط وفقط...اگرمیفهمیدی حرف هایم به همین راحتی که میخوانی نوشته نشده اند
نوشته شده در سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:28 توسط raha| |


Power By: LoxBlog.Com